انگار که سحرگاه باشد و شبنم نشسته روی برگی تازه را لمس کرده باشیانگار که لبخند عابری غریبه با لبخند تو تلاقی کندانگار که گریه کنی نه از فرط غم که از زیادی شادی, بعد از گذران سخت ترین روزهایت. آه از نوشتننوشتن و نوشتن که مثل هوای تازه ی بعد از باران است برایم .
تو دروغی، دروغی دلآویز تو غمی، یک غمِ سختْ زیبا. بی بها مانده عشق و دلِ من، می سپارم به تو، عشق و دل را که تو خود را به من واگذاری. ای دروغ! ای غم! ای نیک و بد، تو! . آه، افسانه! با من بهشتی است همچو ویرانه ای در بَرِ من. آبش از چشمه ی چشمِ غمناک، خاکش، از مشتِ خاکسترِ من، تا نبینی به صورت خموشم.
درباره این سایت